دخترم تمام من
به چشمان تو می نگرم و به تبسم معصومانه ی تو که بی نیازم می سازد از هر رویا و آرزویی جز تو.شعر من با تو سبز می شود و هر واژه و کلامم محصور نگاه و نام تو می گردد و من چقدر خوشبختم همه روز و شب دلم تسلیم باران می شود.زندگی بی خنده ات و خانه م بی حضورت هرگز مباد.تو یک نعمت الهی و یک قطره از خدایی.
و
باران تو حقیقت دیروز و امروز و فردایی منی.
مانا و شاد باشی دختر جان من
هستی ات سبز و فرداهایت سپید و روشن باد
اشتراک گذاری در تلگرام
امروز آغاز پاییز دیگر در سالشمار روزگار من بود و فقط دو قدم مانده تا چهل سالگی. دیر زمانی دوستی به من گفت پاییز زیباترین فصل خداست و اما برای من بهار شگفتانه تر بود.تا که بزرگتر شدم نه در سن و زمان که در فهم و معنی و سوال.شاید مثل اکنون اینگونه کودکیم را نمی شناختم. این زیبایی پاییز و البته حس "غریب" غروبهایش و موسیقی دلنشین باد و باران و رقص شاخه ها و برگهای درختانش و باز هم حس اینبار "قریب" غروبهایش در این چند قدم مانده برای من همان جامانده از
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت