محل تبلیغات شما



دخترم تمام من
به چشمان تو می نگرم و به تبسم معصومانه ی تو که بی نیازم می سازد از هر رویا و آرزویی جز تو.شعر من با تو سبز می شود و هر واژه و کلامم محصور نگاه و نام تو می گردد و من چقدر خوشبختم همه روز و شب دلم تسلیم باران می شود.زندگی بی خنده ات و  خانه م بی حضورت هرگز مباد.تو یک نعمت الهی و یک قطره از خدایی.
و
باران تو حقیقت دیروز و امروز و فردایی منی.
مانا و شاد باشی دختر جان من
هستی ات سبز و فرداهایت سپید و روشن باد


فقط چند قدم مانده تا پاییز ما را به باران مهمان کند.این جان دلتنگ را پنجره ای است فاصله تا باران.

خدا ما را دوست دارد.

و مرا که هنوز بهانه می خواهم تا به دلتنگی بروم به مجال خود بودن.

باران خدا زیباست.باران نعمت الهی است و رحمت است.نازنینی است که دوستش دارم.

باران،صدای نفسش آرامش و خنده اش کشنده غم است.آغوش ما دلتنگ باران است.

 


امروز آغاز پاییز دیگر در سالشمار روزگار من بود و فقط دو قدم مانده تا چهل سالگی. دیر زمانی دوستی به من گفت پاییز زیباترین فصل خداست و اما برای من بهار شگفتانه تر بود.تا که بزرگتر شدم نه در سن و زمان که در فهم و معنی و سوال.شاید مثل اکنون اینگونه کودکیم را نمی شناختم. این زیبایی پاییز و البته حس "غریب" غروبهایش و موسیقی دلنشین باد و باران و رقص شاخه ها و برگهای درختانش و باز هم حس اینبار "قریب" غروبهایش در این چند قدم مانده برای من همان جامانده از

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلاس شاد رویا را بنگار و پروازش را دکلمه کن...